دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه می شه که با دختری که سال های سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو می گذرونن! سوار ماشینش می شه و به سمت خونه به راه می افته و در راه به عشقش فکر میکنه و به یاد دوران دوستی شون می افته… زمانی که با هم بیرون می رفتن و عشقش از خیلی از چیزها می ترسید… در سن ۳۰ سالگی بسیار جا افتاده به نظر میرسید و وقتی که با همسرش که حدود ۲۵ سال داره راه میرن، یک زوج کامل به نظر میرسن که بعد از حدود ۱۰ سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم می گذرونن … موقع رانندگی در فکرش به عشقش بود که یه دفعه موبایلش زنگ میزنه((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد